فرمان برداری. اطاعت. (ناظم الاطباء) : که نپسندد او را به پیغمبری سر اندرنیارد به فرمان بری. فردوسی. نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را به فرمان بری. فردوسی. گه رزم چون بزم پیش آوری به فرمان بری ماند آن داوری. فردوسی. واجب است بر من فرمان بری. (تاریخ بیهقی). کنون گر نگیری ره کهتری نیایی بر شه به فرمان بری. اسدی. چاکران تو همه فرماندهان عالم اند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری. سوزنی. سپه چون پاسخ بانو شنیدند به از فرمان بری کاری ندیدند. نظامی. من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمان بری. نظامی. وگر زلفم سر از فرمان بری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. رجوع به فرمان شود
فرمان برداری. اطاعت. (ناظم الاطباء) : که نپسندد او را به پیغمبری سر اندرنیارد به فرمان بری. فردوسی. نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را به فرمان بری. فردوسی. گه رزم چون بزم پیش آوری به فرمان بری ماند آن داوری. فردوسی. واجب است بر من فرمان بری. (تاریخ بیهقی). کنون گر نگیری ره کهتری نیایی بر شه به فرمان بری. اسدی. چاکران تو همه فرماندهان عالم اند ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری. سوزنی. سپه چون پاسخ بانو شنیدند به از فرمان بری کاری ندیدند. نظامی. من آن توسنم کز ریاضتگری رسیدم ز تندی به فرمان بری. نظامی. وگر زلفم سر از فرمان بری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. رجوع به فرمان شود
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، طایع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید، مُنقاد
فرمان بردار. مطیع. (یادداشت به خط مؤلف) : عید تو فرخ و ایام تو مانندۀعید خلق فرمان بر و تو بر همگان فرمانران. فرخی. گویند که فرمان بر جم گشت جهان پاک دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم. عنصری. فرمان برش بدند همه سیدان عصر افزون بدی جلالت قدرش ز حد و حصر. منوچهری. نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر. قطران تبریزی. کآن بندۀ ایزد است و فرمان بر مولای خدای را مدان مولا. ناصرخسرو. ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمان بر. ناصرخسرو. روا بود که از این اختران گله نکنم که بیگمان همه فرمان بران یزدانند. مسعودسعد. همه فرمان بران یزدانند تا ندانی که کارفرمایند. مسعودسعد. بت فرمان برش فرمان پذیرفت که دردی داشت کآن درمان پذیرفت. نظامی. زن خوب فرمان بر پارسا کند مرد درویش را پادشا. سعدی. همه کارداران فرمان برند که تخم تو در خاک می پرورند. سعدی. ، عامل و حاکمی که به فرمان دیگری منصوب شود: به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمان بری. نظامی. رجوع به فرمان شود
فرمان بردار. مطیع. (یادداشت به خط مؤلف) : عید تو فرخ و ایام تو مانندۀعید خلق فرمان بر و تو بر همگان فرمانران. فرخی. گویند که فرمان بر جم گشت جهان پاک دیو و پری و خلق و دد و دام رمارم. عنصری. فرمان برش بدند همه سیدان عصر افزون بدی جلالت قدرش ز حد و حصر. منوچهری. نه هر کاری خدایی را ز مردم مشورت باید نه هرگز هیچ پیغمبر کسی را گشت فرمان بر. قطران تبریزی. کآن بندۀ ایزد است و فرمان بر مولای خدای را مدان مولا. ناصرخسرو. ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری شدند جمله مر او را مطیع و فرمان بر. ناصرخسرو. روا بود که از این اختران گله نکنم که بیگمان همه فرمان بران یزدانند. مسعودسعد. همه فرمان بران یزدانند تا ندانی که کارفرمایند. مسعودسعد. بت فرمان برش فرمان پذیرفت که دردی داشت کآن درمان پذیرفت. نظامی. زن خوب فرمان بر پارسا کند مرد درویش را پادشا. سعدی. همه کارداران فرمان برند که تخم تو در خاک می پرورند. سعدی. ، عامل و حاکمی که به فرمان دیگری منصوب شود: به فرمان پذیری به هر کشوری نشانم جداگانه فرمان بری. نظامی. رجوع به فرمان شود
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
اطاعت فرمان کردن. مطیع شدن: چنین خود کی اندرخورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد. فردوسی. من به پاداش این خبر که بداد بردم او را بدین سخن فرمان. فرخی. تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر، یا برزن چو جان تو تو را خودمی نخواهد برد و تن فرمان. ناصرخسرو. گفت قدری هیزم به نام من بر سر پشته بنهیدتا درمان این کنم. گفتند: فرمان بریم. (قصص الانبیاء). قوم ثمود فرمان نبردند و او را برنجانیدند. (قصص الانبیاء). فرمان برمت به هرچه گویی جان بر لب و گوش بر خطاب است. سعدی. گر به داغت می کشد فرمان ببر ور به دردت می کشد درمان مجوی. سعدی. گرت دوست بایدکز او برخوری نباید که فرمان دشمن بری. سعدی (بوستان). عاملان مأمون را فرمان نمی بردند. (تاریخ قم). رجوع به فرمان شود
شغل فرماندار، اداره ای که فرماندار با ماموران زیر دست خود در آن امور شهرستان رااداره کند. یا فرمانداری نظامی. حکومت نظامی که در مواقع ضرورت در شهر (یا شهرستان) بر قرار شود، محل فرماندار نظامی
شغل فرماندار، اداره ای که فرماندار با ماموران زیر دست خود در آن امور شهرستان رااداره کند. یا فرمانداری نظامی. حکومت نظامی که در مواقع ضرورت در شهر (یا شهرستان) بر قرار شود، محل فرماندار نظامی